شهادت شهید ناصر ثابت و شهید احمد سالاری

ساخت وبلاگ

از گردان کمیل با ان همه نیرو وفرمانده یک گروه چهل نفری باقی مانده بود، چند مرحله عملیات پی در پی وهرمرحله جمع زیادی شهید ومجروح، شبی درخیمه هابین کوشک وشلمچه درحالی دلگیر ومغموم .زیر نور مهتاب پتویی پهن کرده بودیم با شهید عزیز ناصرثابت نشسته بودیم وازشهدامی گفتیم، ناصرسراپا نور شده بود.می دانستم رفتنی شده، همیشه به ناصر می گفتم شفاعت .می گفت ماکجا وشهادت کجا، انشب وقتی گفتم بی معطلی گفت باشه ودست داد .تعجب کردم گفتم ناصر چی شد؟انگاردیگه نمیگی ما کجا و....!! گفت برای اینکه این دفعه شهید میشم، دیگه تمومه!!بعدسرش را گذاشت روی شانه ام وچند قطره اشک ریخت وچند وصیت کرد.از جمله اینکه من همون اوایل خط شهید میشم .رادیویی توی جیبم هست ر وی رادیو قران تنظیمه روشنش کنید.واز شیشه عطری که توی جیب بغل شلوارم هست مقداری عطر بزن به بدنم وتا صبح نگذارامدادگرها جنازه ام را بیارن عقب و....

فرداشب دوباره وارد کربلای شلمچه شدیم .حواسم به ناصر بود.ولی وقتی به خط رسیدیم اتش جهنمی عراق شروع شد.گروهانی را بردم جلو برگشتم .تا نشستم خمپاره ای خورد کنار سنگری که با ماهوتی، محمد زاده، اکبرراسخ، و....پنا گرفته بودیم خاکها که فرونشست یکی گفت ناصر شهیدشد.،پریدم بالای سرش دیدم آرام وزیباوخندان خوابیده، خدا می داند رادیو رابیرون آوردیم روشن کردیم گذاشتم روی سینه ناصرتوی سینه کش خاکریز.رادیو شروع کرد به خواندن قران. می دانید کدام ایه را؟به خون مطهرش که ایه« ولا تحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله .....» رابا صوتی دلکش می خواند!!!واما عطر، عطرنیاز نبود، عطری دل انگیز وبویی مثل بوی رایحه جان افزای حرم امام حسین از بدن ناصر متصاعد وپخش می شد.طوریکه هرکس در ان اطراف تردد می کرد می گفت عجب بوی خوشی می اید.!!!! آن هم جایی که بوی باروت ومواد منفجره می آمد اما چه ربطی به شهید احمد سالاری داشت؟ خاطره شهادت ناصر را خیلیها دیدند.اما قسمت جالب قصه اینجابودکه می گویم

درجبهه میان ان همه رفاقت وبرادری گاهی دویا چند نفر دوستی اشان زبانزد ومشهور می شد ، مثل علی اصغر وسعید بهنام، عبدالخالق تجلی ومسیح توکلی، ویا  مربع عبدالرضا،اسماعیل، مرتضی و..... وازجمله احمدسالاری وناصر.!!!این دوشده بودند دوروح در یک بدن.!!! ناصررفت ودوروز بعد ما امدیم عقب ، همان خیمه ها وهمان غربت ودلتنگی وهجران وفراق.!!!!     پنج شب بعد جلوی همان خیمه کذایی وروی همان پتوی کذایی نشسته بودیم ولی این بار با احمد!!  یادم امد به ناصر،،. گفتم احمد توکه اونقدر نامرد نیستی که مرا شفاعت نکنی؟ لبخندی زد وهیچ نگفت. گفتم ها چیه میخای دبه کنی؟ ناصر همینجا پنج شب پیش قول داد. تا گفتم ناصر، .گفت دیگه چی گفت ناصر؟ گفتم وصیتهایی کردو...گفت اگه ناصر قول داده منهم قول میدم، وبعد گفت فلانی من وناصر با هم عهد کرده بودیم واز خدا خواسته بودیم اگه یکی زودتر شهید شد. از خدا بخواهد اون یکی هم حداکثر تا یکهفته بعد شهید بشه، من الان پنج شبه که بی ناصر م ومجنون.من هم دوروز دیگر بیشتر وقت ندارم،  کمی برای ناصر وبچه ها گریه کردیم.بعد گفتم  نگاه احمد فقط از بچه های اقلید من، تو، احمد(مسعودی ) واکبر موندیم ، من دیگه طاقت ندارم .یا خدا چهارتا مون را با یه خمپاره ببره یا دیگه از این جمع  دست برداره (البته غیر از اون چهار نفری که تازگی رفته بودند اطلاعات)  وبعد گفتم ولی متاسفم برات دیگه گردانی نمونده که بخواد بره خط وتو شهید بشی!! اصلا عملیات متوقف شد. یه نگاه عاقل اندر سفیه کردو گفت یعنی خدا کارش رو بلد نیست؟ خودش ردیف میکنه، وبعد با قاطعیت گفت همانطور که وصی ناصر شدی باید وصی من هم بشی. وقتی من شهید شدم یه چیزی توی جیبم هست برام مهمه  که درش بیاری، اصلا باید حتما برش داری! نگهش دار مال خودت. بقیه محتویات جیبم هم نگهدارپیش خودت فقط اگه.......خواست بهش یکی دوتا رو بده، بعد دوست دارم خودت بدنم را غسل بدی البته اگه لازم شد وگرنه همون کاری که برای ناصر کردید، سرم را بیار نزدیک سینه ات وتو گوشم ........بگوو......من دوست دارم با لبخند برم ، گفتم حالا اگه جنابعالی لبخند نداشتید رو لبتون من چه خاکی باید بریزم روی سرم؟(با ادبیاتی متفاوت تر وخودمانی تر). گفت خوب معلومه اون قضیه .......رو برام بگو مثل همین جا، می خندم کاری داره؟ گفتم خمپاره شصت های شلمچه دیوونت کرده پاشوبرو بخواب.              واما قصه عجیب وشگفت پرواز احمد.

گردان پیاده 101 کوثر شهرستان اقلید...
ما را در سایت گردان پیاده 101 کوثر شهرستان اقلید دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 101kowsaro بازدید : 252 تاريخ : سه شنبه 23 شهريور 1395 ساعت: 6:07