او،سید،نوزده ساله بود...........به قلم مهندس محمد مهدی شریفی

ساخت وبلاگ
[۳/۱۱،‏ ۲۱:۳۱] او ، سید ، نوزده ساله بود "

هفده سالم بود ، بواسطه علاقه مندی حاج کاظم ، فرمانده گردانمان به فوتبال و فوتبالیست بودنش ، در محوطه محل اجرای صبحگاه ، زمین فوتبال درست کرده بودیم و هر روز سرگرم بازی میشدیم .
پر انرژی بودم و حتی با دویدن هم تخلیه نمی شدم ، شب ها پس از برگزاری مراسم های معمول در نمازخانه گردان تا دیر وقت می نشستیم و خودمان را سرگرم میکردیم ؛ شیخ علیرضا علیمحمدی برایمان دوستانه و البته غیر رسمی درس اخلاق می گفت و نوارهای صوتی حاج شیخ حسین انصاریان را گوش داده و در موردش بحث و گفتگو می کردیم . و گاهی هم شیطنت و اذیت کردن بچه ها و ....

یکی از این شب ها که خیلی دیر وقت شده بود در محوطه گردان داشتم قدم میزدم سیاهی شبحی یک لحظه در تاریکی توجهم را جلب کرد .......

گردان کوثر در داخل پادگان امام مقر لشکر المهدی(عج) ، آخرین نقطه قرار گرفته بود و پشت ساختمان های گروهانها ، با فنس جداسازی شده بود و آنطرف مقر لشکر ۲۷ محمد رسول ا... بود ( اگر اشتباه نکنم ) نورافکن های گردان فقط جلو محوطه صبحگاه را نورانی میکردند و از کانکس انبار تدارکات که چسبیده به ساختمان گردان حربن یزید ریاحی بود تا پشت ساختمان تاریک تاریک بود و واقعا وحشتناک ...
آنوقتها سری نترس داشتم . مثل الان نبودم که با ترکیدن ترقه ای در این شب های مانده به چهارشنبه سوری زهره ترک شده ، تا دقایقی نفسم بالا نیاید !!!
بدنبال سیاهی رفتم ، کسی را ندیدم . یکی دو ساعتی همه جا را ورانداز کردم و حتی از کنار فنس ها داخل لشکر همسایه را ورانداز کرده ولی چیزی دستگیرم نشد .
دم دمای اذان صبح بود که برگشتم و نماز جماعت و صبحگاه و کلاسهای صبح و فوتبال عصر و باز هم شب و شب نشینی هایی که هنوز که هنوز ست با گذشت نزدیک سی سال حسرت تکرار دوباره اش را میخورم .
چند شب بعد باز هم همان ساعت و همان موقع دو مرتبه شبح را دیدم و اینبار با حالت دویدن دنبالش کردم ولی چیزی ندیدم که ندیدم گویی هوشیار شده بود و از دستم در رفت !
شک و شبهه ام بیشتر شد و فردا صبح در روشنایی روز پشت گردان را وارسی کردم ولیکن فنس بود و به راحتی غیر قابل عبور و حتی روزنه ای که با چند تایی از بچه ها به قدر عبور یک نفر در داخل فنس ها تعبیه کرده بودیم دویست متری از اینجا فاصله داشت و نمی توانست از آن روزنه رفته باشد ( لشکر همسایه بچه های تهران بودند و شب هایی که جشن اعیاد مذهبی بود یواشکی میرفتیم از روزنه داخل فنس عبور کرده و در مراسمشان شرکت میکردیم و آخر مراسم ؛ هم میخوردیم هم جیبهایمان را با موز و شیرینی پر میکردیم . چپ چپ نگاهمان میکردند نمیدانم لابد پیش خودشان میگفتند شهرستانی هستند و بی کلاس !!) و چنانچه هم کسی میخواست از فنس ها بالا برود چند دقیقه ای از وقتش را میگرفت .
به کلی گیج شده بودم ، نمی توانست به این سرعت از دستم در برود آخر ورزشکار بودم و نه تنها فوتبالیست بلکه یک مقام سومی مسابقات بین آموزشگاههای متوسطه (مسیر پمپ بنزین فروتن تا دبیرستان امام ره ) را با خودم یدک میکشیدم و کلی به خاطرش دک و پز می آمدم و چنانچه بحث میشد و غریبه ها اطرافم بودند از خدا که پنهان نیست از شما چه پنهان به مصداق ضرب المثل لاف در غربت تا مقام دومی هم خودم را بالا کشیده و حتی علت اول نشدن را پیچ خوردن پایم عنوان میکر م و خلاصه با آب و تاب تعریفش میکردم !!!

.... شب بعد ، اینبار فی الواقع کمین کردم تا ببینم شبح را میبینم یا نه !؟
هر چه ایستادم خبری نشد که نشد خسته شدم رفتم خوابیدم و فهمیدم نباید بدون استتار کمین میزدم لابد مرا دیده و احتیاط کرده و آفتابی نشده است .
فرداشب شال مشکی دوستم شهید اصغر نینوا را گرفتم و وقت مقرر کله ام را پیچیده ، خودم را بیشتر استتار کرده و پشت کانکس انبار تدارکات که کسی هم داخلش نمی خوابید به کمین نشستم .
البته آن شب ماه در آسمان نبود و اگر هم استتار نمی کردم در آن تاریکی بخصوص برای کسی که از داخل محوطه با نور خیره کننده نورافکن ها از جلو کانکس که میگذشت حداقل برای چند دقیقه ای مطلقا کسی یا چیزی را نمی دید .
راس ساعت هر شب ، شبح که از نزدیک دیگر برایم شبح نبود و انسان بود ولی ناشناس ، پیدایش شد ، دور و ورش را ورانداز کرد و کمی مکث کرد ، وقتی خیالش تخت شد ، از جلو کانکس رد شده و رسید پشت کانکس یعنی جایی که من ایستاده بودم و شب های قبلی دقیقا ردش را از همین جا گم میکردم ....

چشم های من به تاریکی عادت کرده بود ؛ چثه و قد و قیافه اش را کاملا میدیدم ولی چفیه سفیدش مانع شناختنش میشد .
در راستای طول ضلع پشتی کانکس که فکر میکنم سه متر بود به سمت من که در تلاقی طول و عرض کانکس ایستاده بودم به آرامی حرکت کرد . بر عکس چیزی که فکر میکردم پشت کانکس که میرسد با سرعت صوت بدود ! خیلی با وقار و طمانینه که تعجم را برانگیخت راه میرفت و می آمد آنقد نزدیکم شده بود که ترس ورم داشت و نزدیک نزریک نزدیک دیگر نمی توانستم صدای گرم نفسهایمان را از یکدیگر تشخیص بدهم !
فاصله بینمان فقط باندازه ده سانتیمتر شده بود ، در برزخ ماندن و فرار گیر کرده بودم و لحظات سختی برایم در حال سپری شدن ...
در نهایت ترس غلبه کرد و تصمیمم را گرفتم تصمیم به فرار بجای قرار ! و در یک آن سبک سنگین کرده ، مصمم شدم صبر کنم به محض اینکه به من برخورد کرد با تمام انرژی و توانم بدوم و دور شوم . راستش پشیمان شده بودم و به غلط کردن افتاده بودم از این حس ماجراجویی ! زمان به کندی میگذشت مانند وقتهای اضافه ای که تیم محبوبم استقلال از پرسپولیس جلو هست و بازی در حال اتمام و داور سه دقیقه وقت اضافه اعلام کرده است هر دقیقه اش باندازه هزار سال !!!
مطمئن بودم او مرا ندیده است آخر چشمهایش هنوز به تارکی عادت نکرده اند ، هرم نفسهایش را احساس می کردم . لحظه آخر باندازه ثانیه ای یا حتی کمتر از شروع به فرار ؛ همین که داشتیم با هم برخورد میکردیم ؛ یکدفعه دستش را به میله ای که از وسط کانکس بیرون زده بود و انگار محلش را کاملا حفظ بود گرفته و پایش را به لبه پله ای شکل کانکس که حدود یک متری زمین بود گذاشت و با یک حرکت از کانکس بالا رفت و در تاریکی پست بام کنکس گم شد ...
نفسی براحتی کشیده ، همانجا روی زمین دراز کشیدم تا حالم بهتر بشود .....
ادامه دارد
[۳/۱۲،‏ ۲۳:۳۴] " او ، سید ، نوزده ساله بود "

(۲)
...........................................

در زندگی لحظاتی هست که برای توصیفشان ؛ واژه ها و کلمات عاجز می مانند . لحظاتی ناب مانند آن شب در پشت بام کانکس انبار تدارکات گردان کوثر ؛ تاریکی مطلق که چشم چشم را نمیدید . ماه با آن زیبایی و عظمتش از دیدن این لحظات ناب محروم مانده بود شاید هم میخواست مزاحمتی برای مناجات " سید حسن " بوجود نیاورده او را با خدای خودش در زیر گنبدی که به جای کبودی اکنون تیره گون بود و و قیراندود ، تنها بگذارد .
صدای سکوت شب که خودش سرشار از ناگفته هاست با صدای مناجات و استغاثه دلنشین سید که مکرر شهادت در راه هم او را آرزو میکرد در هم آمیخته و فضایی روحانی مهیا کرده بود ....

بدون زیرانداز فقط یک سجاده و چفیه ای سفید بر سر و گردن انگار به سقف آسمان نزدیکتر شده بود و فضایی شبیه صحرای میان عرفات و منا در حج یعنی مشعرالحرام ؛ محلی برای شعور و خودسازی و خودشناسی و نزدیکی به معبود بوجود آمده بود .

و من اما ، این میهمان ناخوانده یا خود خوانده ، خودم را همجوار بنده ای پاک و بی آلایش با معبودش که حتی ماه را در جمع خودشان راه نداده بودند زیادی احساس کرده از حس کنجکاوی و دنبال کردن سید پشیمان شدم .
پاورچین پاورچین " سید حسن اکبری " را تنها گذاشتم .....

هنوز هم نمیدانم ، آن شب مرا در کنار خودش احساس کرد یا خیر ؟ از صبح فردا دیگر سید برایم غریبه ای که از حوزه علمیه قم اعزام شده بود و بعدا" دانستم بچه ارگمان هست نبود !
با ارتباطات دوستانه ای که با فرمانده گردان حاج کاظم و فرمانده گروهانها یحیی و مجید و همه کاره گردان اکبر و .... داشتم انگار خودم را تافته جدا بافته ای دیده تا قبل از آن شب تلاشی برای نزدیک شدن به سید نمیکردم .

حدود دو هفته ای در پادگان امام بودیم و کم کم نزدیکش شدم و براحتی و در کمترین زمان ممکن دوست شدیم .
و از وقار و تواضع سید درسها آموختم و بهره ها بردم که تاریخ مصرف نداشته و تا هنوز هم بکارم می آید . .....

لحظه موعود فرا رسید ؛ از شب قبل پچ پچ هایی در خصوص اعزام گردان خط شکن کوثر برای عملیات ، از گوشه و کنار شنیده میشد ولی هیچکس مقصد را نمیدانست ، اکبر راسخ برایم طاقچه بالا گذاست و نگفت به کجا میرویم ...!
معاون گردان گفت میرویم جمکران ؛ باورم نشد ، حاج احمد دروغ گفتن را بلد نبود و بلد هم نشد در این زمینه استعداد ندارد !!

حسین نیکویی برای خداحافظی صدایم کرد . با موتور تریل که همواره آرزوی سوار شدنش را داشتم گشتی در محوطه پادگان زدیم و من هم دانستم ....
دانستم که :

باید امشب برویم .....
باید امشب پتو و قمقه و جیره جنگی را برداریم .
برویم ....
رو به آن وسعت بی واژه که سید حسن اکبری و اصغر را میخواند ...
تقی ؛ عباس ؛ جواد و .....و من
من که از پیش همه جا ماندم ،

پلاکم کو ؟
چه کسی بود صدا زد مهدی ؟
آشنا بود صدا مثل هوا با تن برگ ؛
حسن از دور صدایم زد ؛
او بدنبال پوتین هایش بود !
کوله اش خالی اما ...
یک عدد مهر ، چفیه ، پلاک و دیگر هیچ .....
همگی داخل سجاده خوشرنگش .

.... و من ،
کم حوصله ، بی تاب ؛
بادی در غبغب !!
سر در گوش حسن نجوا کردم ،
سمت غرب خواهیم رفت ؛
انگار مریوان ...
شرام و گرده و تپه سبز ،
شهر زیبای حلبچه ... ...
دوستم سید ؛
در افق خیره شد و گفت :
مهدی جان ؛
اندکی صبر سحر نزدیک است ؛

ادامه دارد ....
......
[۳/۱۳،‏ ۲۱:۵۲] " او ، سید ، نوزده ساله بود "

(۳)
...........................................

مریوان ، شهری در ۱۲۵ کیلومتری غرب سنندج مرکز استان کردستان ،
یادیم نیست چه ساعتی از شبانه روز رسیدیم ، مسجدی در داخل شهر ، محل اطراق چند روزه گردان کوثر بود .

هیچکس بدرستی نمیدانست قرارست چه اتفاقی بیافتد ، گردان محوری را به منظور پدافند تحویل می گیرد که سابقه اش را در خرمشهر داشتیم و یا عملیاتی در شرف وقوع هست !؟
بیسیم چی حاج یحیی بودم و پیک گروهان ؛ مشغله ام در این چند روزه آنقدر زیاد که سید حسن را آنطور که باید ندیدم ؛ .
به غیر از دو سه مرتبه ای که آنهم به حلالیت طلبیدن بابت مزاحمت هایی که در پادگان امام (ره) برایش بوجود آورده بودم گذشت . میدانستم خلوت های شبانه را با کشف محل اختفایش بر هم زده ام . و متواضعانه در پاسخم میگفت خوشحال شده است از داشتن دوستی چون من !

لحظه موعود فرا رسید ، غروب آفتاب همه گردان به خط شدند و سوار بر نفربرهای ایفا که به پیشوازمان آمده بودند شده و حرکت کردیم . همه بچه ها کلاه آهنی بر سر داشتند و لباس خاکی بسیجی و هر چه گشتم سید را بین بچه ها ندیدم تا کنارش آرام بگیرم . کافی بود مقابلش قرار بگیرم تا آرامشم حاصل شود که نشد .
احساس خاصی داشتم ، احساسی که الان در این سن و سال برایم قابل درک نیست . چیزی که نه تنها در بنده بلکه در چهره هیچکدام از دوستان نزدیک اثری نمی دیدم واژه ترس بود . ترس از رفتن به راهی شاید بی بازگشت . انگار عجله داشتیم و صفت " بسیجی بی ترمز " را که نمیدانم رسانه های خودی یا بیگانه به ما داده بودند برازنده امان بود !! طرح و عملیات و نقشه و پاورچین پاورچین و احتیاط و یواشکی و .... برایمان محلی از اعراب نداشت که نداشت . فقط میخواستیم برویم و با دشمن بجنگیم ؛ جنگ تا نهایت و سرحد جان ؛ جانی که اینک برایمان عزیز نبود ! آنقدر مهیا که وصیت نامه ام را در مسجد مریوان نگاشته بودم و آخرین تماس را با مادرم ( دیگر در قید حیات نیست و خدایش بیامرزد ) گرفته و گفته بودم در راه جمکران هستیم و یک هفته می مانیم سپس برای نوروز اقلید هستیم !!!

یکی صدایم کرد " هیبت " !!! پشت سرم را نگاه کردم همه ساکت بودند .... محمد تقی همایونی را دیدم تا بخودم بیایم خندید و رفت و پشت مرا لرزاند ! آخر چهره اش شده بود شبیه صورت هم فامیل و دوست و هم محله ای ام سیاوش شریفی و دوست هم کلاسی ام امیر فرهاد امیری قبل از عملیات کربلای ۸ واقعا نورانی شده بود ، با مصیب صادقی از قبل آشنا بودم ، دوست و یار دبستانی ام بود و میدیدمش سر از پا نمی شناسد ... جواد تقوا و ....


مسیرمان آنقدر طولانی نبود ، ساعت حدود هشت شب ، خودروها توقف کرده و در عرض چند دقیقه تمام گردان بیرون پریدیم . ارتفاعات ملخور پوشیده از برف بود و کاملا سفید . سوز سرما تا عمق استخوانها نفوذ میکرد .....

یکی از بچه ها که از لحجه اش دانستم جهرمی هست ، به همراه قاطری با بار عبور میکرد و برایم گفت حدود دو کیلومتر که رفتید هوا گرم میشود و از برف خبری نیست ... با آن شدت و سوز سرما و برف و بوران باورم نشد ولی رفتیم و رسیدیم و شد همان چیزی که گفته بود ...

منطقه ای سرسبز و بکر ، راهی مال رو باندازه عبور فقط یک نفر از کمرکش کوه بداخل دره ای میرفت ( شب بود و تاریکی و برف ؛ مسیر را چند روز بعد هنگام بازگشت مرور کردم ) و در ادامه پس از حدود ده کیلومتر رسیدیم پای تپه های گرده و شرام که بعدا" دانستم بر اساس تقسیم بندی محور عملیاتی لشکر المهدی ، سهم گردان خط شکن کوثر شده است . و البته به گواه بچه های اطلاعات ، از لحاظ موقعیت جغرافیایی سخترین محوری که ما باید وارد عملیات می شدیم .

حدود یکی دو ساعتی را پای تپه ها به قول معروف زمین گیر شدیم نیاز به زمان داشتیم تا لحظه شروع عملیات از پشت بیسیم و توسط حاج کاظم اعلام شود و شد ...
حرکت در یک خط ؛ از سرپراشیبی تند تپه شرام بالا رفتیم و نرسیده به خط الراس پشت میدان مین ماندیم ، تخریب چی های گردان تمام تلاششان را کردند لیکن از باز کردن و یافتن معبری برای عبور عاجز ماندند .
روی زمین نشسته بودیم و وجعلنا میخواندیم ؛ بعثی ها در فاصله حدود پنجاه متری در داخل سنگرهای روی تپه مستقر بودند صدایشان را می شنیدیم ولی نمی دیدند انگار که کور شده باشند !
سایر گردانها در محورهای همجوار وارد عملیات شده بودند و صدای درگیری از دور شنیده میشد .
شرایط خیلی سختی حادث شده بود ؛ خیلی دیرمان شده بود آنقدر دیر که از مقر فرماندهی لشکر، حاج کاظم را مختار بر انتخاب یکی از دو راه یعنی باز کردن میدان در کمترین زمان ممکن و یا غلتیدن تعدادی از بچه ها بر روی مین ها و رسیدن به معبر ؛ آزاد گذاشته بودند و حاج کاظم بیست و دوساله به مانند فرماندهی کارکشته با هیجان تمام ، مدام پشت بیسیم راهنمایی های لازم را حتی الامکان برای انتخاب راه اول انجام میداد .

محمد آقاشیری به همراه رسول حیدرپناه در حال عبور از ستون بچه ها بودند که پای محمد بر روی مین گوجه ای رفت و یکی از پاهایش پرواز کنان به بهشت رفت تا جایش را رزرو کند . چهره خندان و روحیه دوچندانش پس از قطع پا هیچوقت فراموشم نمی شود .
ترکش های همان مین داخل شکم و سر و گردن رسول جا خوش کرده کلاه آهنی از سرش افتاد و تا آنرا بگیرم از دستم در رفت و از شیب زیاد تپه به پایین سقوط کرد . با انگشت های سبابه گوشم را گرفته بودم تا صدای دلنگ و دولونگش عراقیها را هوشیار نکند و عجیب اینکه انگار افاقه کرد و نشنیدند !!!

در ماموریت های روزانه ای که به تهران میروم ، گاهی پیش آمده است هواپیما دچار مشکلی بشود مثلا چرخش باز نشود و یا یکی از موتورهایش خاموش شده باشد و ... اینجاست که نقش میهمانداران و متخصصین پرواز برجسته میگردد . وقتی در راهرو هواپیما عبور و مرور میکنند مسافران کنجکاوانه در چهره اشان دقیق میشوند . حالت و رنگ چهره آنها هست که دیگران را به آرامش و یا بالعکس ترس تا حد تهی کردن قالب می رساند .

مجید تقی خانی در آن شب خاطره انگیز مانند متخصص جنگ در طول ستون بچه ها به حرکت در آمد و وقتی چهره مصمم و خندان و آرامش را دیدیم خیالمان راحت شد خبری نیست و اتفاق خاصی نیافتاده است و این معطلی لابد تاکتیکی هست برای هماهنگی تنظیم زمان با محورهای مجاور ...

مجید قبل از اضافه شدن به کوثر در گردان تخریب لشکر اعتباری داشت و آنشب به منجی شد و با همان طبع شوخش یک تنه دست بکار شد و با سرعتی باورنکردنی موفق شد باندازه عبور یک نفر ، معبری در دل میدان مین باز کند .

سرانجام و بدون آنکه آنهمه استرس و وحشت بابت معطلی پشت میدان مین به بچه ها منتقل شود گردان به راه افتاد 

ادامه دارد ....

گردان پیاده 101 کوثر شهرستان اقلید...
ما را در سایت گردان پیاده 101 کوثر شهرستان اقلید دنبال می کنید

برچسب : او,سید,نوزده,ساله,بودبه,مهندس,محمد,مهدی,شریفی, نویسنده : 101kowsaro بازدید : 177 تاريخ : پنجشنبه 23 شهريور 1396 ساعت: 13:50