به بهانه سالروز ورود غواصان شهید به آغوش وطن

ساخت وبلاگ
قلم:حاج محمد کاظم رضایی

همه گريه ميكردند و من هم.اما جنس گريه من با آنها فرق داشت.من نه براى رفتنت ونه دستهاى بسته و دد منشى هاى جلادت ونه براى غربتت و نه سالها ماندنت درزير خاك و آفتاب گريه نميكردم چراكه اينهارا خودت خواسته بودى. !اگر به تو بود همين حالا هم نميامدى.حتما ماموريتى داشته اى.ميدانستم اينجا غريبى وگرنه تو با خاكهاى سياه "مينو" و "ام الرساس" و "ام القصر" و بوى نينوايى "شط" و نيزارهاى نهر "علم" و "حاج محمد" و "شنوف" و "خين" و "جاسم" و... بيگانه نبودى.با آفتاب هم و با آب هم.اينجا براى تو نا آشنا بود.شمايل مردمانش.هندسه خيابان هايش.تلألو چراغهايش كه چشمهايت را ميزد.حتى گريه كردنهاهم عوض شده بود.مثل شعرها،شعارها و شعورها.بلندى ساختمانها اذيتت ميكرد.رها نبودى. ازادوسبك ،مثل شبهاى بدرو خيبر و محرم و والفجر و حاج عمران و... كه بى محابا بدوى بجوشى و بخروشى.تو ساده بودى.ساده ساده.زير هيچ بيرقى سينه نميزدى مگر نشان از حسين و كربلا داشته باشد.بى نشان بودى گرچه بى نشانى مشهور فلك در آسمانت كرد.!اهل رمزوراز نبودى.!نه منورالفكر نه تازه به دوران رسيده نه اهل ريا و تحجر و مقدس مأابى !نافله هايت راهم در خفا ميخواندى.اما اينها تورا طور ديگرى ميخواستند.ميخواهند نان باشى چماق باشى سانتريفيوژ باشى "كروز" باشى و اژدر.قلم بسازند از قلمهاى خرد شده ات.دست ببندند با دستهاى بسته ات.نرده بان شوى و در خوش بينانه ترين حالت مرهمى باشى بر دردهاشان و زخم كهنه سينه هاشان.آمدنت را شادى ميكردند و من ميدانستم به چه غربتكده اى آمده اى.مادرت برايت بميرد.شلاقهاى آن گاو وحشى بعثى اينقدر به دردت نياورده بود كه بوسه ها و عكسها و طعنه ها.گريه ام رنگ گريه غروبى را داشت كه ميرفتى با گذر از علقمه اروند چهارمين كربلا را براى تاريخ بسازى.همان وقتى كه گفتم ميدانم ديگر تورا نخواهم ديد.اسماعيل بى اسماعيل.بميرم درآن لباس تنگ و ناراحت كننده غواصى چقدر تكيده شده بودى.اى كاش لباس غواصى برت نبود.شلاق روى لباس تنگ غواصى بدجورى درد مى آيد.ميدان پر شده است و همه تقلا ميكنند تا دستى زير تابوت چون پركاهت بزنند از باب تبرك و تيمن!.و من باهمه وجود اشكهايت را ميبينم.دارم خفه ميشوم.لجم گرفته از اين همه بزرگ منشى ات ميدانم همه را بخشيدي حتي قاتلت را كه ميگفتى انها از سر جبر و جهل امده اند!! پس از اين همه سال چه چيز تو را جدا كرد از خلوت دنجت از اغوش خدا! از انجا كه بوى عشق و باروت و"سيب" در هم اميخته بود ،هر كس براى خود تحليلى ميكرد از تو. كه هيچگاه حسابگر"نبودى و به "پايان"نمى انديشيدى! ومن مانده ام .من فقط يك گمان دارم كه تو همان چلچله اى هستى كه در سردى دى امده اى تا امدن بهار را خبر دهى !امده ايد تا اب وجارو كنيد براى مسافرى كه غريب تر از همه عالم وآدم است.
و مى دانم به يارى كسى آمده ايد كه همواره درقنوتهاى اشك و تنهايى شما را مى خواند.
او كه يك تنه به انتظار صبح درد ديجور شب را تحمل ميكند ميدانم چقدر تنهاست .درميان دنيايى از هياهو وقيل وقال !اگر نبود مرگ را وشما را آرزو نمى كرد!
هيچ چيز ديگر نمى توانست استخوانهاى آفتاب خورده وشكسته ات را به "شهر"بياورد
آمده اى تابارى را بردارى كه شانه هاى ماطاقتش را ندارد.آمده اى مأموريتى را تمام كنى كه در ما"همتى"و"غيرتى"درخور براى سر انجامش نيست!!
ما داريم به بوى گندم رى عادت مى كنيم . ما خواب رفته ايم يكى بايد بيدارمان كند .خوش آمدى!!

گردان پیاده 101 کوثر شهرستان اقلید...
ما را در سایت گردان پیاده 101 کوثر شهرستان اقلید دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 101kowsaro بازدید : 191 تاريخ : سه شنبه 23 شهريور 1395 ساعت: 6:06