واما قصه عجیب وشگفت پرواز احمد.

ساخت وبلاگ
لطفا قبلا پست قبل را حتما مطالعه فرمایید..........................

داخل سنگر،پنج نفر بودیم ما سه نفر، رضا صادق زاده بسیجی زیبا صورت وسیرت عارف دارابی ،سعید محمدزاده جانباز هفتاد وپنج درصد از نی ریز، مثلاسنگر فرماندهی کمیل! ولی احمد بیست متر بالاتر، شده بود بی سیمچی  رضابدیعی فرمانده ضگردان فجر، گردانی با هفت هشت نیرو، رضا پشت بی سیم مدام می گفت مرتضی ، آتش گرفته بود. صدایش بهشتی شده بود . همه بالاتفاق می گفتیم رضا به شب نرسیده شهید می شود!!. وگاه صدای احمد پشت بی سیم می آمد که خوشحال می شدیم .رفتم پهلوی احمد.انقدر بشاش ونورانی شده بودکه بی محابا گفتم احمد بخدا اگر شهید شدی نمی بخشیمت و....گفتم این رضا را ولش کن بیا بریم این اجل دور سرش داره می چرخه!!دل توی دلم نبود امروز روز هفتم بود!!!!!گفت خلوت که شد میام پیشتون،   همه از ارتباط عمیق وعلاقه ما خبر داشتند. رضاداشت قران می خواند وگریه می کرد اکبر لگد ارومی بهش زد گفت اگه میخای شهیدبشی برو یه جای دیگه ، اصلا اینجا که گریه وازبارریختن نمیخاد امیرعباس هویدا هم بیاد اینجا یاشهید میشه یا مجروح(ازسر مطایبه وشوخی) رضارفت بیرون وامد داخل گفت احمد شهید شد. هرسه تایی خشکمان زد !!کدام احمد؟احمدسالاری دیگه!!!یه دفعه دید عنقریب حال مابه هم بخوره. اومدیم بریم بیرون گفت شوخی کردم...بخدا شوخی کردم..با گفتن این جمله ناخدادست......بالارفت خابوند زیرگوشش!!! دیگه از این شوخیا با مانکن!!!گیج ومبهوت شد باورش نمی شد.کار به اینجا برسه....گفت به خدا می خواستم ....دیگه هیچی نگفت.......همه ناراحت شده بودند،...... یه بوس تو سرش کرد.گفت رضا اخه بی وجدان تو می دونی مادیگه طاقت داغ دیدن ورفتن یکی دیگه اونم ازاین سه تارونداریم.....خمپاره ای خورد کنارسنگر ناله ای ....امدیم بیرون سه نفر خورده بودند یکی قسمت اسمان شد ودوتا نصیب امبولانس.ظهر بود وهواگرم، دوباره امدیم داخل سنگر، احمدپشت بی سیم گفت جعفر.جعفر مرتضی. ورضابدیعی با فرماندهی صحبتی کرد.اخرش گفت حاجی دعا کنید بعد مرتضی دیگه من نمونم، یعنی فکر یه جانشین برای مرتضی باش من موندنی نیستم،!!!!!!! بعد یکدفعه گفت حاجی اگه خدمت امام رسیدید سلام مرتضی وما وشهدای فجررو برسونید . حاجی بی مرتضی .........عقده کرد ودیگه هیچی نگفت، حاج حجت از اون طرف خط گفت رضاخودتو کنترل کن، مرتضی رفت پیش اقاش .همه امون باید بریم....چهاردقیقه بعد دوباره انفجاری وگردغلیظی از دود وباروت،.حدود ده دقیقه بعد.رضاسراسیمه امد داخل سنگر، یه نگاه به ما چندتاکردوزدزیرگریه وبغص، در میان گریه گفت بخدا این دفعه دروغ نمی گویم. احمد رفت ، بارضا بدیعی دوتاشون. دلم ریخت پایین، دویدم بیرون .امبولانسی حدود صدمترجلوتر میان گردوغبار گم شد، سنگر رضا واحمد فروریخته بود. خون تازه جلوی سنگر، تکه کوچکی از بازوی رضا، بی سیمی که ترکشی بزرگ گوشه بالایش را کنده بود.دونوجوان فسایی که گریه می کردند، عموحیدرو.....حیدر چی شد توروخدا؟   گفت فلانی دیدی رضاهم رفت  ، مرتضی نتونست دوری رضا راتحمل کنه، بدون رضابهشت برا مرتضی ناقص بود.احمد چی؟ کدام هان دوست شما؟ اره ،اون هم بارصا رفت.  دوتاشون مثل دودسته گل ، خودم گذاشتمشون تو امبولانس ولی کریم باکیش نبود. مجروح شد، همانجا زانوزدم، سه تایی دست گردن هم نمی دانم چقدر گریه کردیم تا یه دفعه دیدیم حاج اسدی ومرتضی قربانی(فرمانده لشکر 25 کربلا) ویکی دیگه در سنگر ایستادند.مدام با خودم می گفتم دیدی احمد نتونستم به وصیتت عمل کنم!!!! توکجا ومن کجا؟ تودوروز دیگر روی دستهای مردم شهراخرین مرحله از عروجت راطی می کنی وما در ماتمکده شلمچه!!! حاجی نیم ساعتی با قربانی حرف زدند، دوربین کشیدند، از عراقیها گفتند، از اینکه این دوروز پشت بی سیم چه ها نمی گفته اند از نونی وپاتکهای ناکامشان، از اینکه چند فرمانده عراقی رااعدام کرده اند.و.....بعد نگاهی به قیافه درب وداغون ما کرد ، گفت اقا مرتضی یه کاره از قرارگاه اومده شماهارو ببینه که دل امام رو خوشحال کردین و......اینجا مرتضی قربانی جمله ای نظامی گفت که تا پایان جنگ دیدگاه وروش مراتغییر داد...می شود روزها دردانشکده های جنگ روی ان بحث کرد، دراین عبارت یک سطری من فهمیدم شلمچه یعنی چه!!!وجواب دهها سؤال......بگذریم،، احمد همانطور که گفته بودروز هفتم رفت.یعنی هفت شب وهشت روز، اما قسمت دوم رازواسرار احمد مانده بود، درجیب احمد چه بودکه باید برداشته می شد؟؟؟ان نشانه چه بود که احمد گفت نشانه هست خودت می فهمی؟ یکباره حاجی گفت شما بچه هاتون را اروم وجوری که عراقیا نفهمند ببرید عقب بچه هادارند میان جای شما وامشب میرن جلو!!!!اگه می گفت یک قطار اززیرزمین قراربیاد بالا باورش اسونتر بود، مابریم عقب تو این شرایط!!!! بچه هارا یکی یکی فرستادیم بروند سه راهی سوار تویوتایی که منتظر بود بشن .سروکله نیروهای جایگزین هم پیداشد، اما عراقیا دیدند وفهمیدند سه راهی را بستند به خمپاره سه تا شهید وچند مجروح، خیر مقدمی برای تازه واردهاو پایانی برای دوتای دیگری که نمی خواستند ونباید از شلمچه بر می گشتند.!!! حساب وکتاب در کاربود!!!! گفتم حاجی حالاکه ما باید بریم عقب چهارروز مرخصی بدید بریم  شهر ودیار.بریم اقلید، انگار فحش داده باشم. سرخ شد وسکوت کرد، مرتضی یه چی تو گوشش گفت که یه کم اروم شد گفت فقط تا اهواز یه حموم برید وتلفنی واستراحتی سه روز دیگه هم تو نونی امام رضامنتظرتونم، حاج سعید نگاهم کرد .یعنی بگو ومن نگاه او، زهره شیر می خواست وسط عملیات اونهم شلمچه به حاجی بگی مرخصی شهر.،یکدفعه گفتم ما اصلا نمیریم . بریم چکار؟؟؟ عصبی شده بودم، می خواستم به احمد برسم بلکه زودتر!!! ولی مگر می شد؟؟ یکدفعه گفت فقط چهارروز . هیچ گردانی هم نباید بفهمه .شرطش هم اینه که یه مقدارنیرو با خودتون بیارید..چشم، ده تا بوسش کردم وسر مرتضی را هم که به لهجه اصفهونی یه متلک  پروند. یکراست اومدیم اقلید .! همراه احمد باچندساعت اختلاف از شلمچه تا اقلید 48 ساعت!!!!نگران بودم کسی زودترنرود سراغ احمد!!مدام میرفتم بنیادشهید، بالاخره احمدامد!!!سریع با مرحوم.......وحاج اصغر رفتیم ، خدای من. احمد بوی همان رایحه خوش ناصر را می داد.به مرحوم حاجی .....گفتم چند دقیقه سرش را گرم کن ونذار هیچکس بیاد تو، تنهایی رفتم ،  البته اصغرکه زانوهاش به اختیار خودش نبودوخودش هم زبون بسته مجنون بود!!! .پنج دقیقه ای تنها بودیم ، سرش را بالا اوردم وبوسیدم لبهای احمد بسته بود ودرصورتش رگه ای ازدردی شیرین ورها شده بود .والله جلاله که احمد عندالورود ان دو لبهایش باز وحالت تبسم پیداکرد، طوریکه نزدیک بود فریاد بزنم وقالب تهی کنم، حتی در عکسها، اگربا فاصله زمانی عکسها کنار هم چیده شود کاملا محسوس است.....واما محتویات جیب، وامانت ونشانه مهم؟؟!. قران احمد. قرانی که ترکش نیمی از ان راسوزانده بود!!درست روی قلب، وخون تا همان قسمت امده بود ولی فقط روی قسمت سفید کناربرگها، وروی ایات نیامده بودوبطرز عجیبی متوقف شده بود. احمد جای اصابت ترکش  را می دانست!! نمی خواست کلام خدا خونین شود. احمد می خواست قرانی که نیمی از ان با ترکش خصم کافر سوخته یادگار ونشانه باشد تا ایندگان بدانندما نه برای ترتیل ونه برای تاویل که برای حفظ قران جنگیده ایم وخون داده ایم!!! بدانندوقران شاهد حقانیت وسند مظلومیت راه باشد، احمد می دانست روزی فرا خواهد رسید که مظلومین شلمچه متهم خواهند شد به سودای دنیا !!!احمد شبهای بسیار با این قران مانوس بود، درگوشه گوشه اش اشک خوف ورجا ،عشق ووصال ریخته بود، نباید به دست اغیاربیفتد! وشیشه ای عطر که قبل از تهجدونمازشب خودرابرای لقاووصال وقرب خداخوشبومی کرد، جانمازی کوچک که مهرش به خون اغشته شده بود.. ایتی ازمیثاق ودلبری با مولایش!!!! یعنی که اقا جان راضی شدید؟جمله ای که حبیب حسین وپسرقین درکربلا باجسم چاک چاک درواپسین لحظات به زبان اوردند وجویبر ان غلام سیاه با اشاره!!!!!!!! نوشته ای پررمز وراز،وتسبیحی سبز!!!! همه دارایی احمد!انگشترزیبا وساده سبزش به ........رسید، احمد خودش نشانه بود. نوجوانی تربیت یافته در مکتب خمینی، شیدایی که اطاقک کوچک بالای سرپله خانه اشان را تبدیل کرده بود به مسجدی کوچک! عکس یاران ومحراب وخلوتگه ای برای انس با یار، احمدره صدساله سالکان وعارفان وبزرگان راانقدرمیان بر وکوتاه ودلبرانه ونازک خیالانه رفت که هنوز صورت زیبایش هیبت مردان نگرفته بود، یاللعجب نوجوانی واین همه معرفت؟ نوجوانی که یکبار لغو نگفت، بیهوده نیندیشید، بی خردی وسبکسری نکرد، رفتارش عاقلانه تر از بزرگان وبزرگسالان بود، دوستی اش با دوستان خدا وبرای خدا بود.تفکرش عمیق، سخن گفتنش بلیغ، تبسمش ملیح بود، احمدرااسمانیها بیستر می شناختند تازمینیها، ساده بودولی سردرگریبان ومحزون دل، احمد محبوب همه دلهابود. خواه اقلیدی، دارابی، نی ریزی، فسایی وجهرمی ، همه دوستش داشتند. رفیق همه بود. برای همین همگان برای احمد واز فراقش سوختندوپس از سالها نام اقلیدرابا نام احمد می شناسند. انگار شناسنامه اقلید بوددرلشکر!!!!خدایا احمدرادردلهای ما زنده نگاهداروقولش رانزد او

 

خاطرات سردار محمد کاظم رضایی

گردان پیاده 101 کوثر شهرستان اقلید...
ما را در سایت گردان پیاده 101 کوثر شهرستان اقلید دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 101kowsaro بازدید : 219 تاريخ : سه شنبه 23 شهريور 1395 ساعت: 6:07